Web Analytics Made Easy - Statcounter

اصغر پررو در سال ۱۳۲۹ در منطقه دولاب تهران چشم به جهان گشود، در سال‌های جوانی با سازمان مجاهدین خلق ایران ارتباط برقرار کرد و از ایران خارج شد و دوره‌های چریکی را در میان مبارزان فلسطینی طی کرد. سپس به ایران آمد و زندگی مخفی خود را در ارتباط با سازمان مجاهدین خلق ایران شروع کرد، اما سرانجام توسط عوامل رژیم پهلوی بازداشت و ابتدا به اعدام و بعد با یک درجه تخفیف به حبس ابد محکوم شد، ولی بعد از مدتی حکم تغییر کرد و به ۱۲ سال حبس تقلیل یافت.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

بیشتربخوانید

ماجرای اولیاخوان و اشقیاخوانی که شهید شدند + تصاویر

در نهایت اواخر سال ۱۳۵۶ بعد از پنج سال و نیم حبس، از زندان آزاد شد، وصالی پس از پیروزی انقلاب به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست و پس از مدتی فرماندهی بخش اطلاعات خارجی را به عهده گرفت، به دلیل اینکه روحیه وی با امور اداری و ستادی سازگار نبود مسئولیت خود را در ستاد کل سپاه رها کرد و به جبهه غرب شتافت تا به نبرد رویارو با ضدانقلاب و متجاوزان بعثی بپردازد.

فلسفه بستن دستمال سرخ به گردن

نیرو‌های تحت امر وصالی به دلیل بستن دستمال سرخ بر گردن‌هایشان به گروه دستمال سرخ‌ها شهرت داشتند، وصالی در خصوص دلیل نامگذاری این گروه به دستمال سرخ‌ها گفته بود دستمال‌های سرخی که ما به گردن می‌بستیم بیشتر آن رسالت خونینی است که در طول تاریخ نسل هابیل به گردن داشت. احساس یک رسالت و امتداد راه این‌ها را داشتیم؛ لذا به خاطر این که همیشه به ما یادآوری شود که چنین رسالت خونینی را به دوش داریم، دستمال‌های سرخمان همیشه به گردن مان بود و اکثر بچه‌هایی که این دستمال‌های سرخ را به گردنشان می‌بستند یا شهید شده اند یا این که زخمی و معلول و این واقعاً مایه افتخار است که برادران مان به این حد از رشد و بلوغ دینی و مکتبی رسیده باشند که امتداد راه هابیل‌های تاریخ را به گرده گرفته باشند و سرخی خونشان را به عنوان سمبل (دستمال سرخ) به گردن ببندند.

گروه دستمال سرخ‌ها روز تاسوعای سال ۱۳۵۹ تصمیم گرفتند عملیاتی برای روز عاشورا در نظر بگیرند، قرار شد شهید وصالی با نیروهایش از پادگان ابوذر به گیلان غرب عزیمت کند او به همراه علی قربانی که او هم از فرماندهان زبده جنگ بود و با هم دوره‌های چریکی را در فلسطین دیده بودند و چند نفر از کرد‌ها که به منطقه آشنا بودند، شبانه برای شناسایی، عازم منطقه شدند یکی از ویژگی‌های شهید وصالی این بود که هیچ وقت کسی را مجبور به کاری نمی‌کرد. برای همین آن شب که به شناسایی می‌رفت تعدادی از بچه‌ها که در خواب بودند را بیدار نکرد و آن‌ها جا ماندند. فردا صبح که از خواب بیدار شدند، فهمیدند علی اصغر به شناسایی رفته و ناراحت شدند.

حوالی ظهر عاشورا وصالی در تنگه حاجیان در نزدیکی گیلان غرب از ناحیه سر مورد اصابت گلوله قرار گرفت و پس از انتقال به بیمارستان اسلام‌آباد غرب و عمل جراحی مغز، بر اثر شدت جراحت، همزمان با چهلمین روز شهادت برادرش اسماعیل به فیض شهادت نائل شد، پیکر مطهر وی در قطعه ۲۴ بهشت زهرای تهران در کنار برادرش و در میان یارانش (گروه دستمال سرخ‌ها) به خاک سپرده شد.

محمدرضا مرادی از همرزمان وصالی درباره وی گفته است: او یک تنه جای ۱۵ نفر می‌دوید و از نقاط مختلف تیراندازی می‌کرد تا تعداد نیرو‌ها را در چشم دشمن زیاد نشان دهد. بارزترین خصوصیت او جسارت توام با بصیرت بود.

مریم کاظم‌زاده به عنوان اولین عکاس زن در دوران دفاع مقدس در سال ۱۳۵۸ و هم زمان با آغاز درگیری‌های پاوه از سوی مسئولان روزنامه انقلاب اسلامی برای تهیه گزارش و مصاحبه با شهید چمران به این منطقه فرستاده شد و در کنار شهید چمران به ثبت رخداد‌های جنگ پرداخت که بخشی از آن‌ها در کتاب عکاسان جنگ توسط بنیاد روایت فتح به چاپ رسیده است. همچنین برخی از این عکس‌ها برای نخستین‌بار در سال ۱۳۹۴ در نمایشگاهی در خانه هنرمندان ایران به نمایش درآمد.

وی زمانی که می‌خواست درباره اتفاقات پاوه با دکتر چمران صحبت کند، چمران به او گفت که اول با اصغر فرمانده سپاه در پاوه، گفتگو کند و بعد به سراغ او برود، او با دوربین به سراغ اصغر وصالی رفت که برخورد خوبی با وی نداشت و گفت: «تو اگر خبرنگار بودی، در بطن ماجرا حاضر می‌شدی، حالا هم بهتر است به تهران بروی و مثل بقیه از پشت میزت هرچه می‌خواهی بنویسی.» به گفته کاظم زاده، بعد از این ماجرا شهید چمران او را به اصغر وصالی سپرده تا با گروه او به مناطقی از کردستان برای شناسایی بروند. همراهی‌ای که در نهایت به آغاز زندگی مشترک این دو نفر منجر شده است.

نخستین سفر مشترک مریم و اصغر به یک منطقه جنگی

کاظم‌زاده و وصالی اواخر شهریور ۱۳۵۸ به عقد هم درآمدند و اوایل مهرماه به همراه گردان پنجم سپاه پادگان، ولی عصر (عج) که فرماندهی‌اش را وصالی برعهده داشت، به مهاباد رفتند تا اولین سفر مشترک زندگی آن‌ها در یک منطقه جنگی بگذرد. پس از شروع جنگ تحمیلی در ۳۱ شهریور ۱۳۵۹، زندگی این زوج بار دیگر با مقاومت گره خورد، این بار هم مریم به عنوان خبرنگار همراه همسر رزمنده‌اش به سرپل ذهاب رفت، اما طولی نکشید که در ۲۸ آبان ۱۳۵۹ اصغر در تنگه حاجیان گیلان‌غرب به شهادت رسید.

خبرنگاری جنگ راحت‌تر از قبل بود

در کتاب روزنامه نگاری ایرانی درس‌های تجربه که شامل گفت وگوی آزاده محمدحسین با چهره‌های شناخته شده‌ای از جمله مرحوم کاظم‌زاده است این عکاس فقید درباره تجربه عکاسی در جنگ، ویژگی روزنامه نگاری بحران سخن گفته است. در بخشی از این گفتگو کاظم زاده در پاسخ به این پرسش که خبرنگاری جنگ راحت‌تر بوده یا پس از آن؟ گفته: «خبرنگاری جنگ راحت‌تر بود. به دلیل صراحت جنگ و ماهیت آن، به نظر من خبرنگاری جنگ راحت‌تر از خبرنگاری بعد از جنگ بود، بعد‌ها سلیقه‌ها وارد کار می‌شد و اگر نمی‌توانستی خودت را با آن سلیقه‌ها تطبیق دهی، کار کردن بسیار آزاردهنده می‌شد.» این گفتگو با تیتر «خبرنگاری در جنگ راحت‌تر بود» در نشریه دوچرخه روزنامه همشهری در اواسط دهه ۸۰  منتشر شده است.

شب‌ها داخل ماشین می‌خوابیدم

بعد از آن عملیات به تهران برگشتم و مقاله‌ای تحت عنوان «دستمال سرخ‌ها چه کسانی هستند» نوشتم؛ اما من دیگر آن آدم سابق نبودم. از جو حاکم بر دفتر روزنامه و منیت‌های آدم‌های شهر، حالم به هم می‌خورد. دوباره به کردستان برگشتم.

من بیشتر مواقع در دفتر ستاد فرماندهی در مریوان که فقط یک تخته در آن بود اسکان داشتم و شب‌ها داخل کیسه خواب می‌خوابیدم، اما شرایط همیشه اینقدر راحت نبود. گاهی باید شب‌ها را در جایی غیر از ستاد می‌گذراندیم. بعضی از فرماندهان یا افراد به دیدن یک زن در پادگان یا منطقه نظامی عادت نداشتند و لازم بود توجیه شوند، حتی گاهی اتاقی برای اسکان من در یک محیط کاملاً مردانه وجود نداشت من هم در این شرایط، داخل ماشین می‌خوابیدم و در را قفل می‌کردم.

مدام بین تهران و کردستان در رفت و آمد بودم تا اینکه بعد از آرام شدن اوضاع کردستان، یک روز وقتی گروه دستمال سرخ‌ها به تهران برگشته بودند، اصغر وصالی با گفتن جمله «با من ازدواج می‌کنی؟» از من خواستگاری کرد. چه می‌توانستم بگویم؟ اواخر شهریور ۵۸ عقد کردیم.

من همچنان در دفتر روزنامه کار می‌کردم و می‌دانستم در مرز، درگیری‌هایی بین ایران و عراق هست، اما روزی که صدام فرودگاه‌های ما را در ۳۱ شهریور ۵۹ بمباران کرد، جنگ به طور رسمی آغاز شد. همان روز همراه اصغر به سمت جبهه غرب حرکت کردیم. با او تا خط مقدم رفتم. اصغر و گروهش دشمن را در سرپل ذهاب متوقف کردند و کم کم عقب زدند. من همراه دکتر کیهانی و سه نفر دیگر در درمانگاه شهید نجمی سرپل ذهاب ساکن شده بودیم.

درمانگاهی که دکتر کیهانی و همسرش آقای تهرانی آن را برای رسیدگی به مجروحان راه اندازی کرده بودند تا در نزدیک‌ترین فاصله از خط مقدم جلوی خونریزی آن‌ها را بگیرند تا مجروحان از شدت خونریزی به شهادت نرسند. هر از چند گاهی همراه اصغر برای عکاسی به خط مقدم می‌رفتم. یک‌بار یکی از رزمنده‌ها از دیدن من آنجا متعجب و تا حدی هم عصبانی شده بود، از دور با اشاره دست گفت: اینجا چه کار می‌کنی؟ من هم گفتم خودت چه کار می‌کنی؟ اسلحه اش را بالا برد و گفت: می‌جنگم! من هم دوربینم را بالا بردم و گفتم من هم عکس می‌گیرم.

شهادت وصالی در بیمارستان اسلام آباد

۲۸ آبان روز عاشورا حال خوبی نداشتم، نفسم سنگین شده بود. غروب بود که خبر مجروح شدن اصغر را آوردند. خودم را به بیمارستان اسلام آباد رساندم. تیر به سرش اصابت کرده بود. لحظات آخر کنارش بودم که چشم‌هایش را بست، من هم چشم‌هایم را بستم و به صاحب آن روز سپردمش. بعد از شهادت اصغر چند روزی را تهران بودم، اما خیلی زود کوله ام را بستم و به سمت منطقه حرکت کردم. برای مدتی خبرنگاری را کنار گذاشتم، چون دیگر مواضع روزنامه انقلاب اسلامی را قبول نداشتم. در آن مدت یا به دکتر کیهانی در درمانگاه کمک می‌کردم یا اینکه برای عکاسی همراه ابوشریف فرمانده سپاه به مناطق مختلف جبهه می‌رفتم. بعد از آن وارد تحریریه کیهان شدم.

سال ۶۲ بود که به توصیه یکی از دوستان، مدتی را برای ادامه تحصیل به هندوستان رفتم؛ اما با آن اوضاع ایران اصلاً نتوانستم تحمل کنم و زود برگشتم. این بار در مجله زن روز مشغول به کار شدم و تا آخر جنگ به بهانه‌های مختلف برای خبرنگاری یا تهیه گزارش به جبهه جنوب می‌رفتم. هر چند دیگر حضور در جبهه برای من به عنوان یک زن به سادگی اوایل جنگ نبود، اما هیچکس نمی‌توانست حریف من بشود.»

مریم همسر شهید وصالی چهارم خرداد ۱۴۰۱ در سن ۶۵ سالگی چهره در نقاب خاک کشید.

رعایت حق الناس در جبهه

مرتضی پارسائیان یکی از همرزمان شهید وصالی گفته است: یکبار در سرپل ذهاب داخل یک گاراژ متروکه سه قطعه مرغ پیدا کردم و، چون صاحبی نداشتند سرشان را بریدیم. البته تصورم این بود که این زبان‌بسته‌ها اگر از گرسنگی نمیرند، خوراک سگ‌های ولگرد می‌شوند. به هرحال آوردمشان پیش سایر بچه‌ها و داشتیم پر آن‌ها را می‌کنیدم که گفتند وصالی آمد. هر کدام از رزمندگان به سویی رفتند، من ماندم و این سه تا مرغ سربریده. اصغر تا من را در آن هیبت دید، گفت: مرتضی این‌ها چیه؟ گفتم: بی‌صاحب مونده بودن سرشون رو بریدم. یک نگاهی به من انداخت که یعنی از تو انتظار نداشتم. بعد برگشت گفت: یعنی هرچی گیر آوردی باید سرش رو ببری؟ داشتم از خجالت آب می‌شدم که شهید وصالی ادامه داد: برو پیش خواهر مریم (همسرشهید وصالی مریم کاظم‌زاده) بگو از پول خودم به قدر ارزش این مرغ‌ها بدهد، بریز به حساب ۱۰۰ امام. شهید وصالی همچین آدمی بود. نمی‌گفت شرایط جنگی است و ما هم داریم برای این مملکت می‌جنگیم و این مرغ‌های بی‌صاحب را بخوریم. حساب ذره ذره را داشت تا حقی از کسی ضایع نشود.

منبع: ایرنا

باشگاه خبرنگاران جوان وب‌گردی وبگردی

منبع: باشگاه خبرنگاران

کلیدواژه: شهدای دفاع مقدس مجاهدین خلق پاوه گروه دستمال سرخ ها شهید وصالی کاظم زاده سرپل ذهاب

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.yjc.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «باشگاه خبرنگاران» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۶۴۴۰۴۴۰ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

فرمانده‌ای که پسرخاله صدام را اسیر کرده بود

در عملیات والفجر ۳ با تصرف ارتفاعات کله‌قندی موفق به اسارت گرفتن سرهنگ جاسم‌یعقوب پسرخاله صدام شده بود. برای همین از او کینه داشتند و ما نمی‌خواستیم پیکر شهید به دست دشمن بیفتد. اما وقتی بچه‌ها می‌روند اثری از جنازه در نیزارها پیدا نمی‌کنند.

به گزارش ایسنا، متن پیش رو گفتگوی روزنامه جوان با  فرزند سردار شهید عبدالحسین برونسی به مناسبت سالگرد بازگشت پیکرش است که در ادامه می‌توانید بخوانید: ابوالفضل برونسی فرزند سردارشهید عبدالحسین برونسی می‌گوید که از نوجوانی همراه پدرش در جبهه‌های دفاع‌مقدس بود و در بسیاری از وقایع او را همراهی کرده است. فرزند شهید می‌گوید: «پدرم راضی نبود پیکرش برگردد. دوست داشت مفقودالاثر باشد. ۲۷ سال هم پیکرش مفقود بود. او به دلیل ارادتی که به خانم حضرت زهرا (س) داشت، می‌خواست پیکرش مفقود باشد. اما خواست خدا بود که تفحص و شناسایی شود.» پیکر شهیدبرونسی در ۱۷ اردیبهشت سال ۱۳۹۰ مقارن با شهادت حضرت زهرای اطهر (س) به وطن برگشت. شهید برونسی از زمان شهادتش در شرق دجله به همراه ۱۲شهید دیگر سال‌ها آنجا بودند تا اینکه تفحص شدند. هنگام کشف پیکر این شهید، لباس پاسداری، بخشی از صفحات قرآن و بادگیرش اجزایی بودند که توسط آن‌ها شناسایی شد و سپس بقایای پیکرشهید در قبر خالی خودش در بهشت رضا (ع) آرام گرفت. به مناسبت سیزدهمین سالگرد بازگشت پیکرشهید برونسی با فرزند ارشدش ابوالفضل برونسی همکلام شدیم که متن ذیل حاصل این همکلامی است. 

گویا شما یک خانواده پرجمعیتی داشتید. شهیدبرونسی با داشتن آن همه فرزند چطور می‌توانست در جبهه حضور داشته باشد؟

پدرم متولد ۱۳۲۱ در یکی از روستاهای تربت حیدریه به نام «گلبوی‌کدکن» بود و هشت بچه قد و نیم قد یعنی سه‌دختر و پنچ پسر داشت. ولی چه زمان قبل انقلاب و بعد از انقلاب این توفیق را داشت که در فعالیت‌های انقلابی شرکت کند. با شروع جنگ هم که بارها به جبهه رفت. ما بیشتر عید نوروزها پدرمان را نمی‌دیدیم. همیشه به مدت‌های طولانی در جبهه می‌ماند. خودم فرزند اول خانواده و متولد بهمن ۱۳۴۸ هستم. من آن زمان شهادت پدرم ۱۵ ساله بودم و خواهر کوچکم (زینب) سه‌ماهه بود که به ما اطلاع دادند پدرمان در عملیات بدر ۱۳۶۳ به درجه شهادت نائل آمده است. 

عکسی از شما و پدرتان موجود است که با هم در جبهه بودید. چه خاطراتی از ایشان در جبهه دارید؟

خاطرات که زیاد است. قبل از شهادت پدرم به مدت سه‌ماه با ایشان در جبهه بودم. حاج‌آقا خودش در منطقه بود و موقعی که مدارس درسی تعطیل شده بود، یکی از رزمندگان را دنبالم فرستاد. من همراه ایشان بدون کارت و مدارک وارد جبهه شدم. آن‌موقع کم سن و سال بودم و لباس خاکی اندازه من پیدا نمی‌شد، مجبور بودم همان سایز موجودی که هست را بپوشم. هرکجا پدرم می‌رفت من هم دنبالش می‌رفتم و اصلاً خبر نداشتم که پدرم فرمانده تیپ ۱۸ جواد الائمه (ع) را برعهده دارد. با آنکه پدرم از لحاظ سواد تا سوم دبستان بیشتر درس نخوانده بود، ولی سواد علمی بالایی داشت و به قرآن و نهج البلاغه اشراف داشت و سخنرانی‌های قهاری برای رزمندگان داشت. تمام فیلم و صدای شهید بعد از گذشت ۴۰ سال از شهادت ایشان موجود است. از صدای سخنرانی‌های پدرم نوارهای کاست بسیاری به یادگار مانده است. ایشان سه نوارکاست فقط وصیتنامه با صدای خود باقی گذاشته است. شهید در بخشی از نوارهایش اینطور وصیت کرده است: «فرزندانم، خوب به قرآن گوش کنید و این کتاب آسمانی را سرمشق زندگی‌تان قرار بدهید. باید از قرآن استمداد کنید و باید از قرآن مدد بگیرید و متوسل به امام زمان (عج) باشید. همیشه آیات قرآن را زمزمه کنید تا شیطان به شما رسوخ پنهانی نکند.»

چگونه شد که پیکر شهید ۲۷ سال در گمنامی باقی ماند؟ 

پدر در بیشتر عملیات مانند عملیات والفجر ۳، فتح‌المبین، الی بیت‌المقدس، مسلم بن‌عقیل و عملیات‌رمضان حضور داشت که چند بار هم مجروح شده بود. نهایتاً در اواخر سال ۱۳۶۳ در عملیات بدر به شهادت رسید که ابتدا به ما گفتند اسیر شده است. ولی در اردیبهشت سال ۱۳۶۴ خبر شهادت پدر را به ما دادند. موقعی که پدر در قید حیات بودند خودشان می‌گفتند که من به این زودی‌ها شهید نمی‌شوم. در حرف‌هایش می‌گفت وقتی زینب (بچه آخر شهید) به دنیا بیاید از پا قدمی او، من شهید می‌شوم. همرزم پدرم می‌گفت خود شهید در عملیات بدر که برای رزمندگان صبحت می‌کرد گفته بود که «دیشب خواب حضرت زهرا (س) را دیدم. من فردا دیگر نیستم. این آخرین عملیات من است.» همینطور هم شد و ساعت ۱۱ صبح روز بعد پدرم کنار سنگرش با اصابت ترکش خمپاره به بدنش به شهادت رسید. یکی از همرزمان پدر به مشهد آمده بود برای ما تعریف می‌کرد: «زمانی که پدرتان به شهادت رسیده بود، من آخرین نفری بودم که از عملیات برمی‌گشتم. دیدم جنازه‌ای در کنار سنگر افتاده است. وقتی رفتم جلو دیدم شهیدبرونسی است. نصف بدن شهید بر اثر اصابت خمپاره رفته و متلاشی شده بود. جنازه را بغل کردم که به عقب بیاورم ناگهان خودم مجروح شدم و نتوانستم پیکر شهید را عقب بیاورم و در نیزارها رها کردم. رفتم به بچه‌ها اطلاع دادم که پیگیر برگرداندن پیکر او باشند، چون گفته می‌شد صدام برای سر شهیدبرونسی جایزه تعیین کرده است. زیرا ایشان در عملیات والفجر ۳ با تصرف ارتفاعات کله‌قندی موفق به اسارت گرفتن سرهنگ جاسم‌یعقوب پسرخاله صدام شده بود. برای همین از او کینه داشتند و ما نمی‌خواستیم پیکر شهید به دست دشمن بیفتد. اما وقتی بچه‌ها می‌روند اثری از جنازه در نیزارها پیدا نمی‌کنند.

و نهایتاً پیکر ایشان در سال ۱۳۹۰ تفحص می‌شود؟

بله، در سال ۹۰ دستور می‌رسد که گروه تفحص می‌توانند شهدای خندق و مجنون را شناسایی کنند. هرچه پیکر ایرانی است ببرند و جنازه‌های عراقی را که در این منطقه هست تحویل دهند. پیکر حاج‌آقا که با لباس فرم پاسداری بود به همراه چند تن دیگر از شهدای ایرانی پیدا می‌شوند. اردیبهشت سال ۱۳۹۰ سردارباقرزاده به ما طلاع دادند که اثری از پدرتان پیدا شده است. آنموقع دیگر پدر و مادر شهید به رحمت خدا رفته بودند و با گرفتن آزمایش دی‌ان‌ای از فرزندان شهید این قضیه را ثابت کردند. ولی من وسایلی که پدر همراهش داشت خوب می‌شناختم. وقتی که اجزایی مانند صفحات قرآن و جانماز شهید را پیدا کردند و لباس او را دیدم، گفتم «پدر» است. بعد از تشییع پدرم، پیکرش را در همان مزاری دفن کردیم که اردیبهشت سال ۱۳۶۴ به صورت نمادین سنگی برایش گذاشته بودیم. پدرم به حضرت زهرا (س) خیلی ارادت داشت. برای همین پیکرش مقارن با شهادت حضرت‌زهرا (س) در ۱۷‌اردیبهشت سال ۱۳۹۰ به وطن برگشت و با استقبال مردم تشییع شد. 

از دینداری شهید برونسی بسیار روایت شده است به عنوان فرزند ارشد شهید چه مطالبی در این خصوص دارید؟

صبحت زیاد است. مثلاً مادربزرگم برای‌مان از پدر تعریف می‌کرد که یک روز پدرتان از دبستان آمد و گفت من دیگر مدرسه نمی‌روم. پدربزرگ‌مان گفته بود شما که مدرسه را دوست داشتید چه شده که نمی‌خواهی مدرسه بروی. شهید بغض می‌کند و به پدربزرگ می‌گوید: بگذار برایت کشاورزی کنم، ولی مدرسه نروم. آنموقع‌ها دبستان فقط یک معلم داشت و می‌دانستیم آدم درستی نیست ولی کاری از دست‌مان برنمی آمد. بعداً فهمیدیم عبدالحسین او را با یک دختر پشت دیوار مدرسه دیده و برای همین شهید می‌گفت مدرسه نجس است. من دیگر نمی‌روم. به این علت تصمیم گرفت به مکتب قرآنی برود و به آموزش قرآن و نهج البلاغه بپردازد. 

زمانی که پدر در جبهه بودند چطور مادرتان می‌توانست خانواده را با چندین فرزند اداره کند؟ 

واقعاً برای مادرمان خیلی سخت بود با هشت بچه و بدون پدر، ما را مدیریت کند. چون قبل از انقلاب هم پدرم فعالیت‌های سیاسی بسیاری داشت و در راهپیمایی‌ها و در پخش اعلامیه‌های سخنرانی امام (ره) خیلی فعال بود. همین فعالیت‌های سیاسی باعث شد که سال ۵۷ او را دستگیر و زندانی کنند. من آن روز همراه پدرم بودم و صحنه دستگیری ایشان را توسط ساواک با چشم خودم دیدم. ناگهان قدرت تکلم و سخن گفتن را از دست دادم. این مسئله تا بزرگ شدنم من را آزار می‌داد تا اینکه شفای خودم را در حرم امام رضا (ع) گرفتم. زمان رژیم شاه، حکم اعدام پدرم صادر شد. ولی با پیروزی انقلاب اسلامی ایشان آزاد شد. پدر بعد از انقلاب از شغل بنایی دست کشید و با ورود به سپاه راهی جبهه شد. مادرم تعریف می‌کرد در خلال سال‌های جنگ یکی از برادرهایم از روی پله افتاد و دستش شکست. بچه خیلی بی‌تابی می‌کرد و پدرم که آنموقع به مرخصی آمده بود، برادرم را بغل می‌کند و از خانه بیرون می‌آید تا یک تاکسی بگیرد و برادرم را به بیمارستان برساند. مادرم هم پشت سر پدرم چادر به سرش می‌اندازد و می‌گوید از کار پدرت تعجب کردم در صورتی که آن لحظه ماشین سپاه جلوی خانه پارک بود، اما پدرت سوار نشد تا از اموال دولتی برای کار شخصی استفاده نکند. 

از همرزمان پدر چه خاطره‌ای برای نقل دارید؟ 

یکی از همرزمان پدر تعریف می‌کردند: «مرحوم آیت‌الله میرزا جوادآقا تهرانی جبهه زیاد می‌رفتند. شبی که برای سخنرانی به تیپ امام‌جواد (ع) آمده بودند؛ موقع نماز که شد، قبول نمی‌کردند امام جماعت باشند، رزمندگان خیلی اصرار کردند که دل‌مان می‌خواهد یک نماز به امامت شما بخوانیم. اما مرحوم آیت‌الله قبول نمی‌کردند. شهید برونسی عرض کرد: حاج آقا جلو بایستید. ایشان فرموند: اگر شما دستور دهید، می‌روم. شهید برونسی گفت: من کوچک‌تر از آنم که دستور بدهم، از شما خواهش می‌کنم. فرمودند: نه خواهش شما را نمی‌پذیرم. بچه‌های رزمنده به برونسی گفتند بگو دستور می‌دهم تا ما به آرزوی‌مان برسیم. شهید برونسی به ناچار و با خنده گفت: حاج آقا دستور می‌دهم شما بایستید جلو. میرزا جواد آقا فرمودند: چشم فرمانده عزیزم! نماز با سوز وحال عجیبی همراه با اشک خوانده شد. بعد از نماز با چشمان اشک‌آلود خطاب به شهید برونسی فرمودند: مرا فراموش نکنی! جواد را فراموش نکنی! شهید برونسی ایشان را در آغوش گرفت و گفت: «حاج آقا شما کجا و ما کجا؟ شما باید به فکر ما باشید و ما را فراموش نکنید» میرزا متواضعانه فرمودند: «تعارفات را کنار بگذارید، فقط من این خواهش را دارم که جواد را یادتان نرود. حتماً مرا شفاعت کنید.»

انتهای پیام

دیگر خبرها

  • احکام شرعی | روش تطهیر کف خانه و مانند آن
  • عوارض اختلال افسردگی مزمن چیست؟/ راهکارهای درمان را بشناسید
  • بهره‌مندی هرچه بیشتر از علم و پژوهش با برجسته‌سازی معنویت، نیاز پیش‌ِ روی ما به حساب می‌آید
  • شهید حسین اسکندرلو را بیشتر بشناسیم
  • علائم و نشانه‌های مالاریا را بشناسید
  • فرمانده‌ای که پسرخاله صدام را اسیر کرده بود
  • شهید جوادی را بهتر بشناسید
  • نیروی انتظامی آماده تعامل بیشتر با مدیریت شهری است
  • شهید شاخص استان بوشهر از شهرستان عسلویه معرفی می‌شود
  • تلویزیون‌های UHD واقعی را بشناسید